سمسام میرزا

روزنوشتها

سمسام میرزا

روزنوشتها

شروع شد

انتخابات تموم شد... ما هنوز اینجاییم ... از شنیدن هر اسمی از ایران و هر موسیقی و هر تصویری.... بغضم میشکنه ..

روحانی برنده شد.. ایرانیها خوشحالن ..من هم خوشحالم برای شادی اونها

کارم شده است سر زدن گاه به گاه به این خانه قدیمی..شده ام مانند آن دوستان نابابی که تنها برای درد دل به دوستانشان سر میزنند و وقتی شادمانند، هیچ اثری از خود بر جا نمی گذارند.

از ایران برگشته ام.. به خانه مان... جایی که هرگز احساس نکردم که خانه است. هنگامی که از فرودگاه بازمیگشتیم و بهزاد با آب و تاب از اتفاقات این مدت برایم تعریف میکرد، تنها با خودم به یک چیزی می اندیشیدم... که من اینجا چه می کنم ...

این سفر برایم سفر عجیبی بود... دلم بازگشت نمی خواست..می خواستم که بمانم و دوست بدارم و به مادر و پدرم عشق بورزم و از آنها عشق بگیرم... تمام راه از بی وفایی خودم دلم  شکسته بود. یاد بغض فرو خورده مادرم می افتم که چکونه با حسرت دستانش را ادستهای کوچک رایا بیرون کشید !! و چطور دخترم با بغض می خواست که "نیر" را با خودش ببرد، هرجا دلش می خواست.

دلم تنگ می شود برای همه آن شورها و شوق ها ..برای تمام عشقها و نیازها ...

اینجا دلم سردش می شود ....

چیزی نمی گویم تا گمان نکند که همیشه ساز مخالف می زنم.. می گویم که از هوا لذت می برم..می گویم که خوشحالم..می گویم..می گویم... اما نمی دانم آیا از نگاهم می خواند که دروغ می گویم؟ گمان نمی کنم که هرگز به اندازه ای که به این سرزمین اندیشیده، به من فکر کرده باشد ... :)