انتخابات تموم شد... ما هنوز اینجاییم ... از شنیدن هر اسمی از ایران و هر موسیقی و هر تصویری.... بغضم میشکنه ..
روحانی برنده شد.. ایرانیها خوشحالن ..من هم خوشحالم برای شادی اونها
کارم شده است سر زدن گاه به گاه به این خانه قدیمی..شده ام مانند آن دوستان نابابی که تنها برای درد دل به دوستانشان سر میزنند و وقتی شادمانند، هیچ اثری از خود بر جا نمی گذارند.
از ایران برگشته ام.. به خانه مان... جایی که هرگز احساس نکردم که خانه است. هنگامی که از فرودگاه بازمیگشتیم و بهزاد با آب و تاب از اتفاقات این مدت برایم تعریف میکرد، تنها با خودم به یک چیزی می اندیشیدم... که من اینجا چه می کنم ...
این سفر برایم سفر عجیبی بود... دلم بازگشت نمی خواست..می خواستم که بمانم و دوست بدارم و به مادر و پدرم عشق بورزم و از آنها عشق بگیرم... تمام راه از بی وفایی خودم دلم شکسته بود. یاد بغض فرو خورده مادرم می افتم که چکونه با حسرت دستانش را ادستهای کوچک رایا بیرون کشید !! و چطور دخترم با بغض می خواست که "نیر" را با خودش ببرد، هرجا دلش می خواست.
دلم تنگ می شود برای همه آن شورها و شوق ها ..برای تمام عشقها و نیازها ...
اینجا دلم سردش می شود ....
چیزی نمی گویم تا گمان نکند که همیشه ساز مخالف می زنم.. می گویم که از هوا لذت می برم..می گویم که خوشحالم..می گویم..می گویم... اما نمی دانم آیا از نگاهم می خواند که دروغ می گویم؟ گمان نمی کنم که هرگز به اندازه ای که به این سرزمین اندیشیده، به من فکر کرده باشد ... :)
اسم ایران که میاد...نفسم به شماره می افتد و قلبم تند تند می زند ..... بی سبب و بی اختیار قلبم فشرده می شود و اشکهایم جاری!!
این چه عشقی ست که با هیچ جفایی سرد نمی شود ؟
بارون میاد ..انگار که دوش آسمون رو باز کردن، رو سر بچه هایی که از حموم بدشون میاد...
سرها درگریبونه و چترها به سر.
مرضی به جانم افتاده بود به نام هوس ! آهاااان حالا جالب شد، اما هوس چی ؟ هوس تماشای سریال های مزخرف و بی معنی ایرانی !! ساعت 10 شب ، همه خواب و اینترنت بیدار! پس چه زمانی بهتر از این که بگردی و یکیشو پیدا کنی تا این هوس عجیب و غریب فرو بشینه ؟
یوتیوب عزیز سلام....آهان این خوبه فکر کنم : قلب یخی ، فصل دوم، قسمت سوم!!
اصلا خیلی بی دلیل بیدار موندم تا ساعت دو و 8 قسمتش رو نگاه کردم !! و یک جورایی بهم خوش گذشت ..چون اولا هیچ کس تا ساعت دو در خانه ما بیدار نشد و من بی دغدغه نشستم... در ضمن سرعت سریال خیلی تند بود و خوشم اومد ...بگذریم
هوا خیلی سرده و من در جای همیشگی نشستم ک کافی شاپ ویوز در خیابان بیوت ...و لیوان شکلات داغ عزیزم جلومه ... این ترجمه ها بد جوری رو دستم مونده و خیلی خیلی زیاده..بازی گوشی و وقت تلف کردن هم که جای خودش داره...
تا بعد
امروز بر اثر اتفاق دیدن کلیپ ترنج نامجو...یاد دختری افتادم ..زهرا امیر ابراهیمی و جنایتی که این مردم نادان در حق اون کردن...یادمه تقریبا یک سال بعد از اون اتفاق و هیاهو بود که تو گالری زیر کافه 78 یک نمایشگاه عکس گذاشته بود. رفتم جلو و بهش سلام کردم و چند جمله ای باهاش حرف زدم..اعتماد بنفس، قدرت و شجاعت رو توی برق نگاهش دیدم... با تمام وجود تحسینش کردم که در بین گرگها و حیوانات درنده خو..هنوز محکم وایساده بود .
داشتم امشب فکر می کردم که چطور اون مردم با زندگی این دختر بازی کردند و خودشون در خفا هزاران کار بدتر می کنن....
محل: خانه
تصویر روبرو : جزیره ویکتوریا با یک تن ابر سیاه بالاش و هوای ابری و سرد ( البته اینجایی که ما نشستیم گرمه! ) + رایا که ظرف پلاستیکی انگورش رو گذاشته رو سرش و روی میز جلوی تلویزیون نشسته !
موزیک متن : صدای بارنی که از تلویزیون پخش می شه ( هلو لیتل رد..یلللووووو!! اوکی..لیتل یلو !!! )
منم نشستم پست میز ناهار خوری و می خواستم که کار کنم...چند خطی هم کار کردم اتفاقا ..اون هم در کمال ناباوری که رایا به من کاری نداشت. نگاهم که به رایا افتاد یاد بچگی خوذمون افتادم...8 تا بچه توی ساختمون.. هر روز بعد از ظهر عین بمب آماده انفجار پشت در می شستیم تا ساعت 5 شه و عین هوخشتره می پریدیم بیرون.... تازه بقیه 5 تا دخترخاله و پسر خاله هم سن و سال رو هم دیگه نمی گم... حالا می بینم که رایا هیچ کسی رو نداره که باهاش هر روز بازی کنه...من باید هر روز ببرمش بیرون تا دو نفر بچه ببینه ... بعضی وقتها به حرفهای بقیه می خندیدم و به نظرم شعاری می اومد..اما واقعا آدمها اینجا خیلی تنها هستن !! تمام تماس و ارتباطشون به تکست و ایمیله...وقتی بهشون تلفن می کنی میگن : ایمیل بزن..تکست بزن ...چیزی که باهاش هیچ احساسی جابجا نمی شه ....اما ایران با همه مشکلاتی که خانواده ها برای هم ایجاد می کنن..همه دخالت ها و فوضولیها..اما آدمها تنها نیستند..... همین فوضولیها یه نشونش ..
گاهی تصور می کنم روزگاری رو که ما دیگه نیستیم..رایا خیلی دور از سرزمین مادریشه ...و شاید خیلی تنها !
مکان : کافی شاپ همیشگی
موزیک : احسان خواجه امیری - دریا
محیط : پر از چینی هایی که تند تند با هم حرف می زنن+ دو تا پسر ایرونی دیگه که اون ور تر نشستن+ یک دختر کانادایی که انگار خیلی وقته منتظر کسیه و لپ تاپهای اپل و آیفون و آیفون و اپل و آیفون ... به توان دو میلیون تا !! :)))
نوشیدنی : هات چاکلت نیمه داغ
هوا : بارونی و ابری و سرد
سطح انرژی : گود !
در فکر پرش دیروز آقای فیلیکس هستم که از اون پالا بی شوخی پرید !!! در خودم می بینم که منم چشمام رو ببندم و بپرم ولی به جای این وری...اون وری بپرم ....فکر کن آدم تو فضا از گرسنگی بمیره !!! :))) خیلی مسخره است :))))
باران که می بارد، دلم برای عاشق شدن تنگ می شود ... برای آن سالهای دور ..شاید دوازده سال قبل که با نم نم بارون با ذوق و شوق از ولنجک راه می افتادیم و پیاده تا میدون ونک می رفتیم ... من لحظه لحظه های اون روزها رو زندگی کردم ... من ذره ذره خیابون پهلوی رو و درختای تنومندش رو بو کردم... من با همه اون روزها زندگی کردم .... حالا نشستم تو این کافی شاپ کم نور....هزاران کیلومتر دورتر از اون شهر و خیابونها و خاطره ها :)
بارون میاد..اما دلم می خواد که عاشق باشم .