سمسام میرزا

روزنوشتها

سمسام میرزا

روزنوشتها

ترنج

امروز بر اثر اتفاق دیدن کلیپ ترنج نامجو...یاد دختری افتادم ..زهرا امیر ابراهیمی و جنایتی که این مردم نادان در حق اون کردن...یادمه تقریبا یک سال بعد از اون اتفاق و هیاهو بود که تو گالری زیر کافه 78 یک نمایشگاه عکس گذاشته بود. رفتم جلو و بهش سلام کردم و چند جمله ای باهاش حرف زدم..اعتماد بنفس، قدرت و شجاعت رو توی برق نگاهش دیدم... با تمام وجود تحسینش کردم که در بین گرگها و حیوانات درنده خو..هنوز محکم وایساده بود .

داشتم امشب فکر می کردم که چطور اون مردم با زندگی این دختر بازی کردند و خودشون در خفا هزاران کار بدتر می کنن....

سرزمین مادری

محل: خانه

تصویر روبرو : جزیره ویکتوریا با یک تن ابر سیاه بالاش و هوای ابری و سرد ( البته اینجایی که ما نشستیم گرمه! ) + رایا که ظرف پلاستیکی انگورش رو گذاشته رو سرش و روی میز جلوی تلویزیون نشسته !

موزیک متن : صدای بارنی که از تلویزیون پخش می شه ( هلو لیتل رد..یلللووووو!! اوکی..لیتل یلو !!! )


منم نشستم پست میز ناهار خوری و می خواستم که کار کنم...چند خطی هم کار کردم اتفاقا ..اون هم در کمال ناباوری که رایا به من کاری نداشت. نگاهم که به رایا افتاد یاد بچگی خوذمون افتادم...8 تا بچه توی ساختمون.. هر روز بعد از ظهر عین بمب آماده انفجار پشت در می شستیم تا ساعت 5 شه و عین هوخشتره می پریدیم بیرون.... تازه بقیه 5 تا دخترخاله و پسر خاله هم سن و سال رو هم دیگه نمی گم... حالا می بینم که رایا هیچ کسی رو نداره که باهاش هر روز بازی کنه...من باید هر روز ببرمش بیرون تا دو نفر بچه ببینه ... بعضی وقتها به حرفهای بقیه می خندیدم و به نظرم شعاری می اومد..اما واقعا آدمها اینجا خیلی تنها هستن !! تمام تماس و ارتباطشون به تکست و ایمیله...وقتی بهشون تلفن می کنی میگن : ایمیل بزن..تکست بزن ...چیزی که باهاش هیچ احساسی جابجا نمی شه ....اما ایران با همه مشکلاتی که خانواده ها برای هم ایجاد می کنن..همه دخالت ها و فوضولیها..اما آدمها تنها نیستند..... همین فوضولیها یه نشونش ..

گاهی تصور می کنم روزگاری رو که ما دیگه نیستیم..رایا خیلی دور از سرزمین مادریشه ...و شاید خیلی تنها !


پرش از نوع داداش فیلیکس !

مکان : کافی شاپ همیشگی

موزیک : احسان خواجه امیری - دریا

محیط : پر از چینی هایی که تند تند با هم حرف می زنن+ دو تا پسر ایرونی دیگه که اون ور تر نشستن+ یک دختر کانادایی که انگار خیلی وقته منتظر کسیه و لپ تاپهای اپل و آیفون و آیفون و اپل و آیفون ... به توان دو میلیون تا !! :)))

نوشیدنی : هات چاکلت نیمه داغ

هوا : بارونی و ابری و سرد

سطح انرژی : گود !


در فکر پرش دیروز آقای فیلیکس هستم که از اون پالا بی شوخی پرید !!! در خودم می بینم که منم چشمام رو ببندم و بپرم ولی به جای این وری...اون وری بپرم ....فکر کن آدم تو فضا از گرسنگی بمیره !!! :))) خیلی مسخره است :))))


بارون و خاطره

باران که می بارد، دلم برای عاشق شدن تنگ می شود ... برای آن سالهای دور ..شاید دوازده سال قبل که با نم نم بارون با ذوق و شوق از ولنجک راه می افتادیم و پیاده تا میدون ونک می رفتیم ... من لحظه لحظه های اون روزها رو زندگی کردم ... من ذره ذره خیابون پهلوی رو و درختای تنومندش رو بو کردم... من با همه اون روزها زندگی کردم .... حالا نشستم تو این کافی شاپ کم نور....هزاران کیلومتر دورتر از اون شهر و خیابونها و خاطره ها :)

بارون میاد..اما دلم می خواد که عاشق باشم .