سمسام میرزا

روزنوشتها

سمسام میرزا

روزنوشتها

بارون و خاطره

باران که می بارد، دلم برای عاشق شدن تنگ می شود ... برای آن سالهای دور ..شاید دوازده سال قبل که با نم نم بارون با ذوق و شوق از ولنجک راه می افتادیم و پیاده تا میدون ونک می رفتیم ... من لحظه لحظه های اون روزها رو زندگی کردم ... من ذره ذره خیابون پهلوی رو و درختای تنومندش رو بو کردم... من با همه اون روزها زندگی کردم .... حالا نشستم تو این کافی شاپ کم نور....هزاران کیلومتر دورتر از اون شهر و خیابونها و خاطره ها :)

بارون میاد..اما دلم می خواد که عاشق باشم .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد